Revenant

 

مدت مدیدی بود که در این آوردگاه مطلبی نگذاشته بودم و بیشتر دوست داشتم دست به قلم شوم و رد پای نوشته هایم را بر روی کاغذ به یادگاری بگذارم .

نمی دانم چرا ؟ شاید به دلیل آنکه محرمانه ترین ردپا بود .

اما پس از این مدت شاید هیچ کسی نمی داند که این ردپاها از آن کیست. البته یک نفر بود که می دانست و آن هم دیگر نیست.

بگذریم ، مدتی بود که آواز نخوانده بودم . امروز نمی دانم چه رازی در درون سینه ام وزیدن گرفته است که چشمانم نیز احساس تنهایی کرده اند .

فصل پاییز در حال آغاز است و باز هم سمفونی ردپاهای بدون نشانه .

بگو به خاک ، آری بگو به خاک که همنشینم تویی . 

داشتم زمزمه می کردم :

تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است

باران دیده ام ، همدم شبم ، یار آن چنان است

جان می لرزد که ای وای ، اگر دلم دیگر برنگردد

ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمانه است

باران ... باران ... از غصه ام آگاهی ...

که ناگهان بوی باران پاییزی فضای اتاقم را گرفت و حیاط خشکیده دلم را خیس کرد.

 

[ دو شنبه 29 شهريور 1395برچسب:, ] [ 14:9 ] [ عماد کیان ]
[ ]

رسم گمنامی

 

همچنان موسیقی آرام بخش ناگفته ها ، روحم را به ارتفاعی از جنس سپیدارها پرواز می دهد . آنجا که می توان صدای نفس باغچه را شنید و به گمنامی نمناک میخک نزدیک شد.

دیشب به این موضوع فکر می کردم که گمنامی شاید معایب زیادی داشته باشد اما حسن بزرگی در آن نهفته است. این که بدانی افکار و اندیشه هایت را فقط خودت می دانی و خدا و شاید هیچ کسی تا ابد نداند و نفهمد که این ناگفته ها از آن کیست.

نظرات این روزهای وبلاگ نیز همه اش حس خودپسندی و خودبرتر بینی می دهد . شاید هم دنیای مدرن امروزی و صنعت تبلیغات، بشر امروزی را به اجبار به کارهایی از این دست می کشد که مجبور شود با ارائه خود ، افکارش را مطرح کند. نمی دانم . ولی این را می دانم از بین این همه نظرات کسی نبود که نوشته هایم را برای نوشته هایم خوانده باشد. جز معدود کسانی که نوشته هایم را برای خودم خوانده بودند بقیه نوشته هایم را برای نوشته هایشان خوانده بودند . لذا وبلاگم بدون نظر است و این موضوع تنهایی ام را در گمنامی ام ضرب می کند .

لحظه ای بیاد قطره باران افتادم که همه از آمدنش خوشحال هستند ولی با این حال قطره گمنام است . قطره می داند که پس از خیس کردن خاک راهی جز سرازیر شدن به نهایت ارتفاعی پست ندارد و این همه در سایه گمنامی اش معنا پیدا می کند .

بگذریم. قرار نیست متنی بنویسم که کسی از این حوالی رد شود و آن را بخواند و دلش برایم بسوزد و شاید نظری بگذارد که ... .

همیشه در این فکرم که بعد از رفتنم چه بر سر این نوشته ها خواهد آمد. از برخی جواب هایی که تا به حال به این پرسش داده ام خنده ام می گیرد.

دوستی می گفت تنهایی و گمنامی روزی به پایان خواهد رسید ولی من فکر می کنم این طور نیست . حداقل در مورد بعضی از آدم ها .

تنهایی مسیری است بی انتها که هر کسی فکر کند روزی به انتها خواهد رسید فقط زاویه دید خود را نسبت به معنای تنهایی تغییر داده است .

بگذریم ... شهر قدیمی نقطه آغاز مسیر تنهایی ام است .

 

[ پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:, ] [ 19:9 ] [ عماد کیان ]
[ ]

یغما

 

ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟

[ چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, ] [ 19:48 ] [ عماد کیان ]
[ ]

باران تویی ...

 

دل شاید تنها عضوی است که آن را نمی توان لمس کرد. بعضی ها آن را قلب معنا کرده اند و برخی دیگر تصور خود از محل تلاقی نگاه ها. گاهی اوقات دلم که نمی دانم کجای این جسم فرسوده جاخوش کرده ، می خواهد که از همه تعلقات خود را برهانم و بروم به یک روستا. روستایی که شاید بتوان در آن از خدمت معنا و ترجمه ای دیگر داشت . نمی دانم ، شاید نگاه ها آنجا صاعقه ای دیگر بر روح و روان زنند. جایی که خالی بودن از ابهام در مکالمات جلوه گر شود و دیگر کسی شبنم را به حساس بودن متهم نسازد. گاهی اوقات دلم تنگ می شود برای لیست حضور و غیاب معلم در دوره تعالی واژگان. انگار برای کسی مهم بود که ما باشیم یا نباشیم. هر روز اسمم را می خواند و آن گاه نگاهی خاطرجمع به چشمانم داشت. و افسوس که هیچ گاه نگاهش را با ذوق معنا نکردیم . اما الان ؟ هنگامه ای پیش رویم در افق ، ذهن و نگاه مرا تسخیر کرده که باید بگویم دلم برای نگاهش تنگ شده است . مهم بود . مهم بود برایش که من باشم در کلاس یا نه. گاهی وقت ها فکر می کنم رفتن از این جهان بی اندازه بی رحم ، چگونه خواهد بود. لیست حضور و غیاب روزمره ای دیگر نیست که کسی فردای رفتنم بفهمد دیگر نیستم . شاید تا روزها و یا حتی ماه ها بعد کسی خبر فقدان تنها مانده ای را نشنود. یادم باشد صاعقه ها از یاد می روند ولی همه همیشه منتظر باران هستند.

دوست دارم سحرگاه امشب عاشقانه بخوانمش ... باران تویی ... به خاک من بزن ...

[ چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, ] [ 19:14 ] [ عماد کیان ]
[ ]

چند قدم مانده به صبح

دیشب من بودم و تقلای بی معنای ثانیه ها در دریایی متلاطم از تنهایی

دیشب شاید دیگر هیچ گاه اتفاق نیفتد. آری دیگر نخواهد بود .

شبی که تا تنهایی مطلق فاصله ای نداشت.

دیشب رویایی دوست داشتنی همراه تنهایی ام بود که تا ساعتی از صبح نسیم

دل انگیزش قلبم را در تصویری از خستگی زمان نوازش میداد.

و توصیف نشدنی است چهره رویایی که آمده بود تا مرا به شهری قدیمی ببرد

و آدم هایی که همه فراری بودند . از چه چیزی؟

از دلی خسته و تنها . از درد دل هایی آکنده از معمای فراموشی.

از ساعت صفر همه آن چیزی که دیدیم و بال احساس آن را پرواز کرد ولی زبان به گفتنش باز نکردیم.

آری همین است . دل خستگی افکار وامانده در مردابی گرفته از

احساسات خاموش که پرنده ای بر آن بال نخواهد گشود و ... بگذریم.

رویایی بود شیرین در انتظار تعلق خاطره ها به مسیری از جنس زمان.

[ جمعه 15 خرداد 1394برچسب:, ] [ 7:16 ] [ عماد کیان ]
[ ]

داغ دیده

 

مراقب قلب ها باشیم،

هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند.

[ جمعه 18 ارديبهشت 1394برچسب:, ] [ 9:10 ] [ عماد کیان ]
[ ]

زمانه

 

زمانه ، زمانه بدی است. البته شاید برای من. و باز جمعه ای دلگیر

در زیر آسمانی پوشیده شده از ابرهای بی پناه و سیاه.

بعضی مواقع سنگینی دردها بر قلبم ، باعث ایجاد بغض سنگینی بر روی رگ های گردنم میشه. 

نیست ، نیست کسی که بتوان با او برای ساعتی حرف زد و از دردها گفت. برخی مواقع چون کسی نیست ، مجبورم با لپ تاپ، میز و یا ... و یا خودم حرف بزنم. البته نه با زبان که با دل.

به نظرم آدم ها دو بار می میرند ، یه بار زمانی که مزه شیرین یا تلخ مرگ - نمی دانم چون هنوز آن را درک نکرده ام - را می چشند و یه بار هم زمانی که به فراموشی سپرده می شوند.

فراموشی واژه ای است که می توان آن را به سادگی ترجمانی از جنس کلمات نمود ولی از جنس ادراک خیلی سخت است فهم آن . این وبلاگ هم شده همزبان من در ساعاتی پر درد. 

همزبانی که فقط می شنود و قادر نیست تسکینی باشد بر انبوه دردهای بی درمان این قلب شاید زودرنج.

خیلی زود در این زمانه می توان از ذهن ها رفت ، زودتر از آنکه فکرش را بکنی . 

اما باز هم خدایی هست ... دوست دارمت ای صمیمی ترین همراه ، ای خالق بی همتا.

رها باش ، رها باش ، از این فتنه رها باش

قفس تنگ و نفس تنگ ، هوا باش ، هوا باش

[ جمعه 22 اسفند 1393برچسب:, ] [ 14:46 ] [ عماد کیان ]
[ ]

بهار دل ها

 

هنوز تا بهار خیلی مونده . بهار محبت های بیشمار، بهار دل های غصه دار ، بهار آرزوهای نو ، بهار صمیمیت های از دست رفته ، بهار جدایی  آدم ها ، بهار ... .

اما تو قلب پاک گلدون تو تمامی روزهای سال ، بهار خونه داره . حتی فصل های سرد آدم ها .

مواظب باشیم اگر همه چیزمان را هم از دست می دهیم ، محبت مان را همیشه نگاه داریم.

محبتی که بهار و غیر بهار ندارد و از آن هیچ فصلی نیست.

محبتی که همچون بهاری دلنشین ، دل های خسته و بی رمق جامانده در زمستان ها را با خود همراه خواهد کرد .

این است معنای واقعی بهار . چه بسیار کسانی که بهار را می بینند و درک می کنند و چه بسا از آن لذت می برند اما خود بهاری نیستند .

اینان بهاری کردن را یاد نگرفته اند . اینان محبت ورزیدن را در اعماق روح شان به خاک سپرده اند .

باید به انسان ها آموخت حتی در سخت ترین زمستان های دل ، بهاری ببینند و بهاری بیاندیشند .

بهاری کردن دل های یخ زده از سرمای روزگار کار هر کسی نیست. چون یک هنر است.

[ دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:, ] [ 17:1 ] [ عماد کیان ]
[ ]

باران چشم ها

 

ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ :
ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ؛
ﭼﯿﻨﯽ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺑﺰﻥ ...
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺮﺵ ﺑﻠﻨﺪ؛
ﺗﮑﯿﻪ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ؛
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺫﻭﻕ ﻭ ﻫﻨﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯼ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻧﺠﺶ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﭼﯿﻨﯽ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺑﺰﻥ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ....
ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ
ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ……
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ
ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ……
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ……
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ .……….
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ …
ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....
ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ …
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ

[ جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, ] [ 20:41 ] [ عماد کیان ]
[ ]

دقایق پایانی

 

چیزی دیگر نمانده به فراموشی مطلق. شاید این دقایق پایانی را نتوانم اندازه کنم که بعضی وقت ها یک دقیقه به اندازه یک سال طول می کشد تا تمام شود اما می دانم که دیگر نزدیک است . فراموشی محض از طرف کسانی که باورمان بر آن بود که رنگی دیگر از احساس را نقاشی کرده اند. زندگی را متبلور از رنگ ها ساختیم و نزدیک است لحظه ای که مداد سیاه تمامی آن را با تیرگی هایی از جنس فراموشی و از یاد بردن به یک رنگ درآورد . هر چند یک رنگی هنر انسان های بزرگ است . ولی یک رنگ شدن از خاطر انسان ها ، دردی است که هر کسی آن را تجربه نخواهد کرد . دارد همین الان یک فوج خاطرات ریز و درشت جویبار نزدیک چشم سر را پشت سر می گذارد و شاید این همان احساسی است که ماه ها قبل شعر حافظ آن را واگویه کرده بود . دیگر ... هیچ .

به قول سهراب « هی بخند ... » .

[ جمعه 24 بهمن 1393برچسب:, ] [ 20:55 ] [ عماد کیان ]
[ ]

شب ساکت مرداب

 

بعضی وقت ها دل آدم به اندازه یک دریاست ولی چنان درد ها اونو احاطه می کنند که سکوتی

مرگ بار ، مثل سکوت حاکم بر یک مرداب اونو کامل می گیره. امروز یه نفر می گفت بهمن ، ماه 

افسردگی کسانی است که دردمند هستند ولی باورم نشد . چند روزی است بیماری دست از سرم

بر نمی دارد. خوب است که او دوستم دارد. بیماری را می گویم ، مثل اینکه دوست ندارد من را ترک گوید.

وسعت غم همچنان اندیشه های خیال را در می نوردد و تو هیچ نمی دانی . نمی دانی که شاید این بار 

بر سر غم ها با قلب زخمی ، قراری گذاشتیم.

تو ای زخم قدیمی ، بیا شفای ما باش

تو ای درد صمیمی ، دوا باش دوا باش

 

[ شنبه 18 بهمن 1393برچسب:, ] [ 22:10 ] [ عماد کیان ]
[ ]

People will forget

 

I've learned that people will forget
what you said, people will forget what
you did, but people will never forget
how you made them feel.

[ شنبه 20 دی 1393برچسب:, ] [ 22:30 ] [ عماد کیان ]
[ ]

ردپاها

 

ردپا ها در پاییز فقط صدایی از خود تولید می کنند ولی هیچ نشانه ای از خود باقی نمی گذارند.

و این در حالی است که در زمستان صدایی از ردپا ها به گوش نمی رسد و آنها همه نشانه اند .

تا به حال اندیشیده ای که بین ردپاها و پاییز چه سری است که پاییز نشانه ای از آنها را بر خود برنمی تابد ؟

کسی نمی داند که شهر قدیمی را پاییزی به رنگ زرد غروب آفتاب از پس ابرهایی تیره و سیاه در بر گرفته است.

و هیچ گاه کسی راز درون شهرقدیمی را نخواهد فهمید . 

خنده دار است !!! خنده دار است نوشتن ، وقتی بدانی کسی نوشته هایت را نخواهد خواند . 

[ سه شنبه 4 آذر 1393برچسب:, ] [ 14:47 ] [ عماد کیان ]
[ ]

بزرگ بودن

گاهی دلت از سن و سالت می گیره ، آخه

آخه بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی.

بزرگ که باشی باید غمخوار کوچولوهای زیادی باشی . باید حواست به همه باشه .

یه موقع کسی از حرفت یا برخوردت ناراحت نشه. و هزار مشکل دیگه که همشون

به خاطر این که بزرگی به سراغت میان . ای کاش کوچک بودیم .

کوچک که بودیم نهایت بازه زمانی دل گرفتن مان به اندازه تبخیر یک قطره شبنم بود.

و به قول شاعر کوچک که بودیم :

رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت

آسمان جلال دیگر پیش من داشت

نه مرا سوز سینه بود

نه دلم جای کینه بود

 

[ شنبه 17 آبان 1393برچسب:, ] [ 17:20 ] [ عماد کیان ]
[ ]

باغ قالی

 

برخی اوقات دلم می خواد پیاده روی کنم تا نرسم . این قدر راه بروم که از همه چیز دور بشوم .

روزگار سختی است . چند ماهی است که دنیا دوست داره روی خوشی نشون نده . ولی مهم نیست.

این بار اولش نیست . تنها کوچولویی هم که بعضی وقت ها میومد و حالی می پرسید ، رفت .

به همین سادگی می توان همه چیز را از خاطر محو نمود . اما چرا من یاد نگرفته ام ؟ چرا یاد نگرفته ام

که تمام گذشته را به ذهن بادهای پاییزی بسپارم و با لبخندی به نظاره برگ های زرد پاییزی بنشینم . 

خیلی ها فراموش می کنند . خیلی ها فراموش می شوند، و من فراموش شدم و فراموش نکردم . 

یادم باشد که در آن تنها اتاق خانه باید ، میان باغ قالی گل بکارم ... . و تو نمی دانی قالی چیست.

بعضی وقت ها فکر می کنم که اگر غم هم برود که دیگر تنهای تنها خواهم بود ! دردها خیلی با وفا هستند.

اینقدر باوفا که شک می کنی اسمشان را درد بگذاری یا تنفسی در هوای مه آلود شهر قدیمی .

و تو چه می دانی که شهر قدیمی کجاست . و چه می دانی که آن جا فراموشم نخواهد شد . 

راستی یاد بگیر که به بودن ها دیر عادت کنی و به نبودن ها زود . آدم ها رفتن را خوب بلدند.

 

 

[ سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:, ] [ 18:35 ] [ عماد کیان ]
[ ]

پاها

<br/><a href="http://oi59.tinypic.com/fpck6a.jpg" target="_blank">View Raw Image</a>

 

ازم پرسید : فکر می کنی ارزش دو تا پا چقدر باشه ؟

گفتم : بستگی داره که باهاش فرار کنی یا بایستی !؟

[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 2:37 ] [ عماد کیان ]
[ ]

پناه

 

خدایا !

همیشه بغض تو دنیامو لرزوند ،

هوای گریه هامو داری یا نه ؟

یه عمره که فراموشت نکردم ،

منو به خاطرت میاری یا نه ؟

کسی جاتو نمی گیره تو قلبم

پناهی غیر آغوشت ندارم

صدامو می شنوی این التماس

تو تنهایی ولی ، تنها نذارم

[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 1:36 ] [ عماد کیان ]
[ ]

خانه ای بی فرش

 

من و مادر کنار دار قالی ، همیشه روز و شب مشغول کاریم

در آن تنها اتاق خانه باید ، میان باغ قالی گل بکاریم

ولی فرش اتاق ما به جز یک ، گلیم کهنه چیز دیگری نیست

همیشه با نخ خوش رنگ باید ، ببافم شاخه ها را بوته ها را

تمام نقش قالی های ما هست ، پر از گل های رنگارنگ و زیبا

ولی یک روز نقشی می کشم من ، که شاید بهتر از هر نقش باشد

ببافم با دو دستم فرشی آن روز ، که نقشش خانه ای بی فرش باشد.

 

[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 1:31 ] [ عماد کیان ]
[ ]

غروب ها

 

امشب قطعه ای از موسیقی ماندگار « باران عشق » را گوش می کردم ، برای لحظاتی روحم پرواز کرد .

نمی دانم چرا ، اما در اعماق سال ها قبل به جایی رسیدم که ماندن بهانه ای نبود برای رفتن . 

قلبم برای لحظاتی گرفت ولی دوست نداشتم صدای موسیقی را کم کنم . امشب شب جمعه است و 

فردا حتما روزی دلگیر . اما چاره ای نیست از گذر زمان ، گذر خاطرات ، گذر دوستان قدیمی ، گذر

یادها در طلوع زیبای خورشید و ... . چند وقتی است که طلوع خورشید را ندیده ام . غروب آن را

چند روز پیش دیدم . به راستی که چقدر با شکوه بود ، یاد غروب خودم افتادم که نه از شکوه خبری بود و 

نه از صمیمیت و مهربانی . اما یادمان باشد خورشید از نظر ما ، روزی یک بار غروب می کند !!!

آیا غروب برخی از آدم ها هم از نظر ما غروب است ؟ یعنی ممکنه ؟ از نظر ما باشه ؟

بعضی شب ها دلم می خواهد تا صبح بیدار بمانم و فضای سنگین درون قلبم را 

در قالب کلمات بگنجانم و در این صفحه سفید معنا کنم ، اما نمی شود . سهم قلب همیشه از

دردها محفوظ است. برای همین همه آن ها را در قلبم جا داده ام . اما به سختی ...

چقدر بی مقدمه حرف زدم و چقدر بی نظم !!!

[ جمعه 7 شهريور 1393برچسب:, ] [ 1:18 ] [ عماد کیان ]
[ ]

مرگ انسانیت

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست 

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است ...

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 9:53 ] [ عماد کیان ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد