رسم گمنامی

 

همچنان موسیقی آرام بخش ناگفته ها ، روحم را به ارتفاعی از جنس سپیدارها پرواز می دهد . آنجا که می توان صدای نفس باغچه را شنید و به گمنامی نمناک میخک نزدیک شد.

دیشب به این موضوع فکر می کردم که گمنامی شاید معایب زیادی داشته باشد اما حسن بزرگی در آن نهفته است. این که بدانی افکار و اندیشه هایت را فقط خودت می دانی و خدا و شاید هیچ کسی تا ابد نداند و نفهمد که این ناگفته ها از آن کیست.

نظرات این روزهای وبلاگ نیز همه اش حس خودپسندی و خودبرتر بینی می دهد . شاید هم دنیای مدرن امروزی و صنعت تبلیغات، بشر امروزی را به اجبار به کارهایی از این دست می کشد که مجبور شود با ارائه خود ، افکارش را مطرح کند. نمی دانم . ولی این را می دانم از بین این همه نظرات کسی نبود که نوشته هایم را برای نوشته هایم خوانده باشد. جز معدود کسانی که نوشته هایم را برای خودم خوانده بودند بقیه نوشته هایم را برای نوشته هایشان خوانده بودند . لذا وبلاگم بدون نظر است و این موضوع تنهایی ام را در گمنامی ام ضرب می کند .

لحظه ای بیاد قطره باران افتادم که همه از آمدنش خوشحال هستند ولی با این حال قطره گمنام است . قطره می داند که پس از خیس کردن خاک راهی جز سرازیر شدن به نهایت ارتفاعی پست ندارد و این همه در سایه گمنامی اش معنا پیدا می کند .

بگذریم. قرار نیست متنی بنویسم که کسی از این حوالی رد شود و آن را بخواند و دلش برایم بسوزد و شاید نظری بگذارد که ... .

همیشه در این فکرم که بعد از رفتنم چه بر سر این نوشته ها خواهد آمد. از برخی جواب هایی که تا به حال به این پرسش داده ام خنده ام می گیرد.

دوستی می گفت تنهایی و گمنامی روزی به پایان خواهد رسید ولی من فکر می کنم این طور نیست . حداقل در مورد بعضی از آدم ها .

تنهایی مسیری است بی انتها که هر کسی فکر کند روزی به انتها خواهد رسید فقط زاویه دید خود را نسبت به معنای تنهایی تغییر داده است .

بگذریم ... شهر قدیمی نقطه آغاز مسیر تنهایی ام است .

 

[ پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:, ] [ 19:9 ] [ عماد کیان ]
[ ]

یغما

 

ارباب حاجتیم و زبان سئوال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است؟

[ چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, ] [ 19:48 ] [ عماد کیان ]
[ ]

باران تویی ...

 

دل شاید تنها عضوی است که آن را نمی توان لمس کرد. بعضی ها آن را قلب معنا کرده اند و برخی دیگر تصور خود از محل تلاقی نگاه ها. گاهی اوقات دلم که نمی دانم کجای این جسم فرسوده جاخوش کرده ، می خواهد که از همه تعلقات خود را برهانم و بروم به یک روستا. روستایی که شاید بتوان در آن از خدمت معنا و ترجمه ای دیگر داشت . نمی دانم ، شاید نگاه ها آنجا صاعقه ای دیگر بر روح و روان زنند. جایی که خالی بودن از ابهام در مکالمات جلوه گر شود و دیگر کسی شبنم را به حساس بودن متهم نسازد. گاهی اوقات دلم تنگ می شود برای لیست حضور و غیاب معلم در دوره تعالی واژگان. انگار برای کسی مهم بود که ما باشیم یا نباشیم. هر روز اسمم را می خواند و آن گاه نگاهی خاطرجمع به چشمانم داشت. و افسوس که هیچ گاه نگاهش را با ذوق معنا نکردیم . اما الان ؟ هنگامه ای پیش رویم در افق ، ذهن و نگاه مرا تسخیر کرده که باید بگویم دلم برای نگاهش تنگ شده است . مهم بود . مهم بود برایش که من باشم در کلاس یا نه. گاهی وقت ها فکر می کنم رفتن از این جهان بی اندازه بی رحم ، چگونه خواهد بود. لیست حضور و غیاب روزمره ای دیگر نیست که کسی فردای رفتنم بفهمد دیگر نیستم . شاید تا روزها و یا حتی ماه ها بعد کسی خبر فقدان تنها مانده ای را نشنود. یادم باشد صاعقه ها از یاد می روند ولی همه همیشه منتظر باران هستند.

دوست دارم سحرگاه امشب عاشقانه بخوانمش ... باران تویی ... به خاک من بزن ...

[ چهار شنبه 21 مرداد 1394برچسب:, ] [ 19:14 ] [ عماد کیان ]
[ ]