زمانه

 

زمانه ، زمانه بدی است. البته شاید برای من. و باز جمعه ای دلگیر

در زیر آسمانی پوشیده شده از ابرهای بی پناه و سیاه.

بعضی مواقع سنگینی دردها بر قلبم ، باعث ایجاد بغض سنگینی بر روی رگ های گردنم میشه. 

نیست ، نیست کسی که بتوان با او برای ساعتی حرف زد و از دردها گفت. برخی مواقع چون کسی نیست ، مجبورم با لپ تاپ، میز و یا ... و یا خودم حرف بزنم. البته نه با زبان که با دل.

به نظرم آدم ها دو بار می میرند ، یه بار زمانی که مزه شیرین یا تلخ مرگ - نمی دانم چون هنوز آن را درک نکرده ام - را می چشند و یه بار هم زمانی که به فراموشی سپرده می شوند.

فراموشی واژه ای است که می توان آن را به سادگی ترجمانی از جنس کلمات نمود ولی از جنس ادراک خیلی سخت است فهم آن . این وبلاگ هم شده همزبان من در ساعاتی پر درد. 

همزبانی که فقط می شنود و قادر نیست تسکینی باشد بر انبوه دردهای بی درمان این قلب شاید زودرنج.

خیلی زود در این زمانه می توان از ذهن ها رفت ، زودتر از آنکه فکرش را بکنی . 

اما باز هم خدایی هست ... دوست دارمت ای صمیمی ترین همراه ، ای خالق بی همتا.

رها باش ، رها باش ، از این فتنه رها باش

قفس تنگ و نفس تنگ ، هوا باش ، هوا باش

[ جمعه 22 اسفند 1393برچسب:, ] [ 14:46 ] [ عماد کیان ]
[ ]

بهار دل ها

 

هنوز تا بهار خیلی مونده . بهار محبت های بیشمار، بهار دل های غصه دار ، بهار آرزوهای نو ، بهار صمیمیت های از دست رفته ، بهار جدایی  آدم ها ، بهار ... .

اما تو قلب پاک گلدون تو تمامی روزهای سال ، بهار خونه داره . حتی فصل های سرد آدم ها .

مواظب باشیم اگر همه چیزمان را هم از دست می دهیم ، محبت مان را همیشه نگاه داریم.

محبتی که بهار و غیر بهار ندارد و از آن هیچ فصلی نیست.

محبتی که همچون بهاری دلنشین ، دل های خسته و بی رمق جامانده در زمستان ها را با خود همراه خواهد کرد .

این است معنای واقعی بهار . چه بسیار کسانی که بهار را می بینند و درک می کنند و چه بسا از آن لذت می برند اما خود بهاری نیستند .

اینان بهاری کردن را یاد نگرفته اند . اینان محبت ورزیدن را در اعماق روح شان به خاک سپرده اند .

باید به انسان ها آموخت حتی در سخت ترین زمستان های دل ، بهاری ببینند و بهاری بیاندیشند .

بهاری کردن دل های یخ زده از سرمای روزگار کار هر کسی نیست. چون یک هنر است.

[ دو شنبه 11 اسفند 1393برچسب:, ] [ 17:1 ] [ عماد کیان ]
[ ]

باران چشم ها

 

ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ :
ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ؛
ﭼﯿﻨﯽ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺑﺰﻥ ...
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺮﺵ ﺑﻠﻨﺪ؛
ﺗﮑﯿﻪ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺩﺍﺭﯼ !!!
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ؛
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺫﻭﻕ ﻭ ﻫﻨﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯼ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺭﻧﺠﺶ ﺟﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ
ﭼﯿﻨﯽ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺑﺰﻥ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ....
ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ
ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ……
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ
ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ……
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻥ ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ……
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ .……….
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ …
ﻗﺼﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ ....
ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ …
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ....
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ....
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ....
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ....
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ

[ جمعه 8 اسفند 1393برچسب:, ] [ 20:41 ] [ عماد کیان ]
[ ]