Revenant

 

مدت مدیدی بود که در این آوردگاه مطلبی نگذاشته بودم و بیشتر دوست داشتم دست به قلم شوم و رد پای نوشته هایم را بر روی کاغذ به یادگاری بگذارم .

نمی دانم چرا ؟ شاید به دلیل آنکه محرمانه ترین ردپا بود .

اما پس از این مدت شاید هیچ کسی نمی داند که این ردپاها از آن کیست. البته یک نفر بود که می دانست و آن هم دیگر نیست.

بگذریم ، مدتی بود که آواز نخوانده بودم . امروز نمی دانم چه رازی در درون سینه ام وزیدن گرفته است که چشمانم نیز احساس تنهایی کرده اند .

فصل پاییز در حال آغاز است و باز هم سمفونی ردپاهای بدون نشانه .

بگو به خاک ، آری بگو به خاک که همنشینم تویی . 

داشتم زمزمه می کردم :

تا ماه شب افروزم پشت این پرده ها نهان است

باران دیده ام ، همدم شبم ، یار آن چنان است

جان می لرزد که ای وای ، اگر دلم دیگر برنگردد

ماهم به زیر خاک و دلم در این ظلمت زمانه است

باران ... باران ... از غصه ام آگاهی ...

که ناگهان بوی باران پاییزی فضای اتاقم را گرفت و حیاط خشکیده دلم را خیس کرد.

 

[ دو شنبه 29 شهريور 1395برچسب:, ] [ 14:9 ] [ عماد کیان ]
[ ]