خسته ام از خنده اجباری
گاهی اتفاقاتی تلخ در ذهن، نقش داس را بازی می کنند
درو کردن خاطرات شیرین کار آنهاست .
و تو مجبوری که به آدم های بی خیال اطرافت که همه شان
در فکر گذران زندگی عقب افتاده خویش هستند ،
لبخندی تحویل دهی . لبخندی که برای آنها شیرین است
و مزه تلخش وجود خودت را از هم می درد .
خسته نیستم از درد ها و غم ها
خسته نیستم از سنگینی بار آنها بر قلبم
خسته نیستم از قلع و قمع خاطرات شیرین
خسته نیستم از ...
خسته ام از نگاه ها ...
آه ، امان از دست نگاه های متفاوت آدم ها
سکوت سرخ شقایقها را در این ویرانی تو می دانی
غم پنهان نگاه ما را در این حیرانی تو می خوانی