چند قدم مانده به صبح

دیشب من بودم و تقلای بی معنای ثانیه ها در دریایی متلاطم از تنهایی

دیشب شاید دیگر هیچ گاه اتفاق نیفتد. آری دیگر نخواهد بود .

شبی که تا تنهایی مطلق فاصله ای نداشت.

دیشب رویایی دوست داشتنی همراه تنهایی ام بود که تا ساعتی از صبح نسیم

دل انگیزش قلبم را در تصویری از خستگی زمان نوازش میداد.

و توصیف نشدنی است چهره رویایی که آمده بود تا مرا به شهری قدیمی ببرد

و آدم هایی که همه فراری بودند . از چه چیزی؟

از دلی خسته و تنها . از درد دل هایی آکنده از معمای فراموشی.

از ساعت صفر همه آن چیزی که دیدیم و بال احساس آن را پرواز کرد ولی زبان به گفتنش باز نکردیم.

آری همین است . دل خستگی افکار وامانده در مردابی گرفته از

احساسات خاموش که پرنده ای بر آن بال نخواهد گشود و ... بگذریم.

رویایی بود شیرین در انتظار تعلق خاطره ها به مسیری از جنس زمان.

[ جمعه 15 خرداد 1394برچسب:, ] [ 7:16 ] [ عماد کیان ]
[ ]