باغ قالی

 

برخی اوقات دلم می خواد پیاده روی کنم تا نرسم . این قدر راه بروم که از همه چیز دور بشوم .

روزگار سختی است . چند ماهی است که دنیا دوست داره روی خوشی نشون نده . ولی مهم نیست.

این بار اولش نیست . تنها کوچولویی هم که بعضی وقت ها میومد و حالی می پرسید ، رفت .

به همین سادگی می توان همه چیز را از خاطر محو نمود . اما چرا من یاد نگرفته ام ؟ چرا یاد نگرفته ام

که تمام گذشته را به ذهن بادهای پاییزی بسپارم و با لبخندی به نظاره برگ های زرد پاییزی بنشینم . 

خیلی ها فراموش می کنند . خیلی ها فراموش می شوند، و من فراموش شدم و فراموش نکردم . 

یادم باشد که در آن تنها اتاق خانه باید ، میان باغ قالی گل بکارم ... . و تو نمی دانی قالی چیست.

بعضی وقت ها فکر می کنم که اگر غم هم برود که دیگر تنهای تنها خواهم بود ! دردها خیلی با وفا هستند.

اینقدر باوفا که شک می کنی اسمشان را درد بگذاری یا تنفسی در هوای مه آلود شهر قدیمی .

و تو چه می دانی که شهر قدیمی کجاست . و چه می دانی که آن جا فراموشم نخواهد شد . 

راستی یاد بگیر که به بودن ها دیر عادت کنی و به نبودن ها زود . آدم ها رفتن را خوب بلدند.

 

 

[ سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:, ] [ 18:35 ] [ عماد کیان ]
[ ]

پاها

<br/><a href="http://oi59.tinypic.com/fpck6a.jpg" target="_blank">View Raw Image</a>

 

ازم پرسید : فکر می کنی ارزش دو تا پا چقدر باشه ؟

گفتم : بستگی داره که باهاش فرار کنی یا بایستی !؟

[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 2:37 ] [ عماد کیان ]
[ ]

خانه ای بی فرش

 

من و مادر کنار دار قالی ، همیشه روز و شب مشغول کاریم

در آن تنها اتاق خانه باید ، میان باغ قالی گل بکاریم

ولی فرش اتاق ما به جز یک ، گلیم کهنه چیز دیگری نیست

همیشه با نخ خوش رنگ باید ، ببافم شاخه ها را بوته ها را

تمام نقش قالی های ما هست ، پر از گل های رنگارنگ و زیبا

ولی یک روز نقشی می کشم من ، که شاید بهتر از هر نقش باشد

ببافم با دو دستم فرشی آن روز ، که نقشش خانه ای بی فرش باشد.

 

[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 1:31 ] [ عماد کیان ]
[ ]

پناه

 

خدایا !

همیشه بغض تو دنیامو لرزوند ،

هوای گریه هامو داری یا نه ؟

یه عمره که فراموشت نکردم ،

منو به خاطرت میاری یا نه ؟

کسی جاتو نمی گیره تو قلبم

پناهی غیر آغوشت ندارم

صدامو می شنوی این التماس

تو تنهایی ولی ، تنها نذارم

[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 1:36 ] [ عماد کیان ]
[ ]

غروب ها

 

امشب قطعه ای از موسیقی ماندگار « باران عشق » را گوش می کردم ، برای لحظاتی روحم پرواز کرد .

نمی دانم چرا ، اما در اعماق سال ها قبل به جایی رسیدم که ماندن بهانه ای نبود برای رفتن . 

قلبم برای لحظاتی گرفت ولی دوست نداشتم صدای موسیقی را کم کنم . امشب شب جمعه است و 

فردا حتما روزی دلگیر . اما چاره ای نیست از گذر زمان ، گذر خاطرات ، گذر دوستان قدیمی ، گذر

یادها در طلوع زیبای خورشید و ... . چند وقتی است که طلوع خورشید را ندیده ام . غروب آن را

چند روز پیش دیدم . به راستی که چقدر با شکوه بود ، یاد غروب خودم افتادم که نه از شکوه خبری بود و 

نه از صمیمیت و مهربانی . اما یادمان باشد خورشید از نظر ما ، روزی یک بار غروب می کند !!!

آیا غروب برخی از آدم ها هم از نظر ما غروب است ؟ یعنی ممکنه ؟ از نظر ما باشه ؟

بعضی شب ها دلم می خواهد تا صبح بیدار بمانم و فضای سنگین درون قلبم را 

در قالب کلمات بگنجانم و در این صفحه سفید معنا کنم ، اما نمی شود . سهم قلب همیشه از

دردها محفوظ است. برای همین همه آن ها را در قلبم جا داده ام . اما به سختی ...

چقدر بی مقدمه حرف زدم و چقدر بی نظم !!!

[ جمعه 7 شهريور 1393برچسب:, ] [ 1:18 ] [ عماد کیان ]
[ ]