باغ قالی
برخی اوقات دلم می خواد پیاده روی کنم تا نرسم . این قدر راه بروم که از همه چیز دور بشوم .
روزگار سختی است . چند ماهی است که دنیا دوست داره روی خوشی نشون نده . ولی مهم نیست.
این بار اولش نیست . تنها کوچولویی هم که بعضی وقت ها میومد و حالی می پرسید ، رفت .
به همین سادگی می توان همه چیز را از خاطر محو نمود . اما چرا من یاد نگرفته ام ؟ چرا یاد نگرفته ام
که تمام گذشته را به ذهن بادهای پاییزی بسپارم و با لبخندی به نظاره برگ های زرد پاییزی بنشینم .
خیلی ها فراموش می کنند . خیلی ها فراموش می شوند، و من فراموش شدم و فراموش نکردم .
یادم باشد که در آن تنها اتاق خانه باید ، میان باغ قالی گل بکارم ... . و تو نمی دانی قالی چیست.
بعضی وقت ها فکر می کنم که اگر غم هم برود که دیگر تنهای تنها خواهم بود ! دردها خیلی با وفا هستند.
اینقدر باوفا که شک می کنی اسمشان را درد بگذاری یا تنفسی در هوای مه آلود شهر قدیمی .
و تو چه می دانی که شهر قدیمی کجاست . و چه می دانی که آن جا فراموشم نخواهد شد .
راستی یاد بگیر که به بودن ها دیر عادت کنی و به نبودن ها زود . آدم ها رفتن را خوب بلدند.