مرگ انسانیت

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست 

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است ...

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:, ] [ 9:53 ] [ عماد کیان ]
[ ]

راز زندگی

 

غنچه با دل گرفته گفت : 

زندگی لب زخنده بستن است 

گوشه ای درون خود نشستن است

گل به خنده گفت : 

زندگی شکفتن است

با زبان سبز راز گفتن است

گفت و گوی گل از درون باغچه ، باز هم به گوش می رسد ،

تو چه فکر می کنی ؟ راستی کدام یک درست گفته اند ؟

من که فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است ،

هر چه باشد او گل است ،گل یکی دو پیرهن بیشتر از غنچه پاره کرده است.

« قیصر امین پور »

 

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 8:20 ] [ عماد کیان ]
[ ]

فصل های سوخته

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:, ] [ 8:17 ] [ عماد کیان ]
[ ]

Thank you, God 3

[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, ] [ 11:40 ] [ عماد کیان ]
[ ]

Thank you, God 2

[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, ] [ 11:39 ] [ عماد کیان ]
[ ]

Thank you, God 1

[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:, ] [ 11:38 ] [ عماد کیان ]
[ ]

دلواپسی ها

وقتی یاد بگیری چشمانت را به کبوترها ببخشی ، نگاهت در دور دست ها تنها نخواهد ماند . 

اما مهم این است که ما آدم ها بلد نیستیم چشمان مان را به کبوتر خسته دلی بدهیم 

که ساعت ها بدون هدف ، پرواز را در عمق هوای مه آلود زمان تجربه کرده است . 

چه خوب بود اگر کبوتری نگران ما بود و دلواپسی اش را از تنهایی مان دریغ نمی کرد .

روزگاری است که آدم ها حاضر نیستند نگران کسی باشند . نمی دانم چرا

همه زود فراموش می شوند؟ نه تنها آدم ها که حتی نوشته ها و کلمات ، حتی ... .

[ یک شنبه 26 مرداد 1393برچسب:, ] [ 19:2 ] [ عماد کیان ]
[ ]

ایستگاه متروک

 

امروز فهمیدم معنای خزان بالاتر از آن است که فکرش را می کرده ام .

امروز فهمیدم برگ ها چه آسان مجبورند دل از ساقه ها بکنند و راهی بی انتها را آغاز کنند . 

راهی بی انتها ؟ شاید تو که بی خبری بخندی که چرا بی انتها ؟ آنها آخر مسیر به زمین می رسند . 

اما نه ! تو چه می دانی که مسیر بی انتها برای یک برگ چه معنایی می تواند داشته باشد ؟

آری پاییز ، پاییز یعنی سقوط یک برگ . سقوط یک برگ در اوج تنهایی .

این سقوط می تواند در بهار باشد یا در تابستان . فرقی نمی کند . 

امروز در ایستگاهی خلوت به چشمم دیدم که در گرماگرم جولان مرداد در روزهای تقویم هم ،

برگ هایی افتاده بودند و رنگ و رویشان زرد شده بود .

چه تصویری ! انبوهی از برگ های سبز در برابر تعداد کمی از برگ های زرد .

راستی ایستگاه خلوت بود . تنها کسی آدرسی پرسید و گذشت .

تصویرش هر لحظه در نگاه خسته ام دور شد و بالاخره محو گردید .

ایستگاه این روزها دیگر شلوغ نیست . شاید دیگر هیچ گاه هم شلوغی به خود نبیند .

تنها مسافری هم که در ایستگاه می نشست تا تنها نباشم ... بگذریم ... ، همین .

[ یک شنبه 19 مرداد 1393برچسب:, ] [ 21:34 ] [ عماد کیان ]
[ ]

تعویق

 

می روم تا در انتهای شب های بی روز

دور از سکوت واژه های دیروز

درک تنهایی ام را به تعویق اندازم ...

[ چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, ] [ 14:10 ] [ عماد کیان ]
[ ]

خنده های لب پریده

[ سه شنبه 14 مرداد 1393برچسب:, ] [ 11:29 ] [ عماد کیان ]
[ ]

خسته ام

 

یادت می آید که می گفتی : چطور می شود که احمق ها خسته شوند ؟ 

امروز حس کردم به اندازه تمام عمر نفس های کوتاهم در صبحگاهان ، خسته ام و ناتوان .

خسته ام از خیال باطلی که گل های سر راه در ذهن دردمندم ریختند

و تو چه می دانی که آنها همه چیز را به یغما بردند . 

گنجشک ها را می گویم . همان ها که مغزشان گنجایش

محبت در نوع غمخوار بودن گل های رز وحشی را نداشت . 

خواب ها شاید به خیالت خستگی بخواهند ، اما من امروز

به اندازه تمام بی خوابی هایم خسته ام . همین الان دلم هوس 

چرتی کوتاه در اعماق باغ سرد زمستان و بر روی نیمکتی سرد از

جفای روزگار به همراه غنچه ای از نسترن را دارد . اما افسوس !

غنچه ها خود در خیال بهاری هستند که با مهاجرت از این شهر

برای شان بوی آشنایی از سردی و سرد بودن را دارد . نه همین !!!

[ یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:, ] [ 16:56 ] [ عماد کیان ]
[ ]

نارفیق

 

یه نفر می گفت : آدم از اول نارفیق باشه ، خیلی بهتره که ، که ، که رفیق نیمه راه باشه .

گریه نکن ، ممکنه تو هم یه روز برای کسانی رفیق نیمه راه باشی یا شایدم بودی .

کسی وسط مسیر زندگی دستتو گرفته بعد از همراهی بخشی از مسیر دستتو رها کنه؟

رفیق بودن مهمه ، اما نه تا قسمتی از مسیر ، بلکه تا همیشه ، تا آخر مسیر . . . 

(نکته : عکس هیچ ارتباطی با کوچولوی داستان ما نداره . هیچ ... )

[ شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, ] [ 1:12 ] [ عماد کیان ]
[ ]

شب های بی مهتاب

 

زنده ماندن برای چیست ؟ دردها دیگر چه می خواهند ؟ استکانی که افتاد و شکست چه چیزی را می خواست ثابت کند ؟ می خواست به همه بگوید حواس پرت شده ام ؟ می خواست داد بزند دستم لرزید ؟ مگر نه این است که هر دستی بزنیم پس خواهیم گرفت ؟ چه شد ؟ این که همه رفتند ... دیگر دلواپسی دارد ؟ 

دلم می خواهد همین الان که پاسی از شب گذشته است و مهتابی شبم را روشن نمی سازد ، از میان دنیای آدم ها با همه زرق و برقش بروم . زرق و برقی که گاهی چنان دلم را اسیر خود می کند که ... . دردهای زیادی قلبی را محاصره کرده اند که سعی کرد در تمام طول عمرش دردی به کسی تحمیل نکند . نمی دانم تا چه حد توانست . شاید ... نمی دانم ! دلم خیلی گرفته . خیلی . ولی مگه مهمه ؟ مگه استکانی که می افتد و می شکند را کسی دلش می سوزد ؟ سوت و کوری این آوردگاه هم نشان می دهد که تنهایی محاصره ام کرده است . کاش می شد حرف زد . کاش بود کسی که می توانست دردها را بگیرد . نیست . یعنی نبود . متغیرهای زیادی ذهنم را اشغال کرده اند . همه ظاهر را می بینند . کسی نمی داند در درونم چه غوغایی است . گاهی وقت ها فکر می کنم قلبم از دستم خسته شده است . دلم می خواهد بهش مرخصی بدم . اما مرخصی اش را کسی دیگر باید موافقت کند . رفتن با آرزوهای سر به مهر بهتر است از ماندن با دردهای سر باز کرده . دردها سر باز خواهند کرد و ... دیگر دلم نمی خواهد چیزی بنویسم . 

[ پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, ] [ 1:18 ] [ عماد کیان ]
[ ]

قهقهه مستانه برگ ها

 

پرتقال بالای درخت در حال دست و پنجه نرم کردن با نیستی است .

دردها یکی پس از دیگری آمدند و به پرتقال شاداب و پر انرژی قصه ما هم رحم نکردند .

روزگاری کسانی در آرزوی چیدنش بودند . اما امروزه دیگر کسی پرتقال های از درون خراب را نمی خرد و نمی خواهد .

نمونه پر انرژی و شاد خریداران زیادی دارد ولو اینکه پایین درخت به ساقه ای چسبیده باشد.

کسی دردمندی اش را ندید . اصلا کسی نفهمید دلی داشت که آن هم در لابه لای قهقهه مستانه برگ ها شکست .

چند صباحی دیگر از بالا بر زمین می افتد و دیگر تمام . 

[ یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:, ] [ 10:17 ] [ عماد کیان ]
[ ]