مرگ انسانیت
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است ...
قدمگاه موج های تنها
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است ...
غنچه با دل گرفته گفت :
زندگی لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت :
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفت و گوی گل از درون باغچه ، باز هم به گوش می رسد ،
تو چه فکر می کنی ؟ راستی کدام یک درست گفته اند ؟
من که فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است ،
هر چه باشد او گل است ،گل یکی دو پیرهن بیشتر از غنچه پاره کرده است.
« قیصر امین پور »
وقتی یاد بگیری چشمانت را به کبوترها ببخشی ، نگاهت در دور دست ها تنها نخواهد ماند .
اما مهم این است که ما آدم ها بلد نیستیم چشمان مان را به کبوتر خسته دلی بدهیم
که ساعت ها بدون هدف ، پرواز را در عمق هوای مه آلود زمان تجربه کرده است .
چه خوب بود اگر کبوتری نگران ما بود و دلواپسی اش را از تنهایی مان دریغ نمی کرد .
روزگاری است که آدم ها حاضر نیستند نگران کسی باشند . نمی دانم چرا
همه زود فراموش می شوند؟ نه تنها آدم ها که حتی نوشته ها و کلمات ، حتی ... .
امروز فهمیدم معنای خزان بالاتر از آن است که فکرش را می کرده ام .
امروز فهمیدم برگ ها چه آسان مجبورند دل از ساقه ها بکنند و راهی بی انتها را آغاز کنند .
راهی بی انتها ؟ شاید تو که بی خبری بخندی که چرا بی انتها ؟ آنها آخر مسیر به زمین می رسند .
اما نه ! تو چه می دانی که مسیر بی انتها برای یک برگ چه معنایی می تواند داشته باشد ؟
آری پاییز ، پاییز یعنی سقوط یک برگ . سقوط یک برگ در اوج تنهایی .
این سقوط می تواند در بهار باشد یا در تابستان . فرقی نمی کند .
امروز در ایستگاهی خلوت به چشمم دیدم که در گرماگرم جولان مرداد در روزهای تقویم هم ،
برگ هایی افتاده بودند و رنگ و رویشان زرد شده بود .
چه تصویری ! انبوهی از برگ های سبز در برابر تعداد کمی از برگ های زرد .
راستی ایستگاه خلوت بود . تنها کسی آدرسی پرسید و گذشت .
تصویرش هر لحظه در نگاه خسته ام دور شد و بالاخره محو گردید .
ایستگاه این روزها دیگر شلوغ نیست . شاید دیگر هیچ گاه هم شلوغی به خود نبیند .
تنها مسافری هم که در ایستگاه می نشست تا تنها نباشم ... بگذریم ... ، همین .
می روم تا در انتهای شب های بی روز
دور از سکوت واژه های دیروز
درک تنهایی ام را به تعویق اندازم ...
یادت می آید که می گفتی : چطور می شود که احمق ها خسته شوند ؟
امروز حس کردم به اندازه تمام عمر نفس های کوتاهم در صبحگاهان ، خسته ام و ناتوان .
خسته ام از خیال باطلی که گل های سر راه در ذهن دردمندم ریختند
و تو چه می دانی که آنها همه چیز را به یغما بردند .
گنجشک ها را می گویم . همان ها که مغزشان گنجایش
محبت در نوع غمخوار بودن گل های رز وحشی را نداشت .
خواب ها شاید به خیالت خستگی بخواهند ، اما من امروز
به اندازه تمام بی خوابی هایم خسته ام . همین الان دلم هوس
چرتی کوتاه در اعماق باغ سرد زمستان و بر روی نیمکتی سرد از
جفای روزگار به همراه غنچه ای از نسترن را دارد . اما افسوس !
غنچه ها خود در خیال بهاری هستند که با مهاجرت از این شهر
برای شان بوی آشنایی از سردی و سرد بودن را دارد . نه همین !!!
یه نفر می گفت : آدم از اول نارفیق باشه ، خیلی بهتره که ، که ، که رفیق نیمه راه باشه .
گریه نکن ، ممکنه تو هم یه روز برای کسانی رفیق نیمه راه باشی یا شایدم بودی .
کسی وسط مسیر زندگی دستتو گرفته بعد از همراهی بخشی از مسیر دستتو رها کنه؟
رفیق بودن مهمه ، اما نه تا قسمتی از مسیر ، بلکه تا همیشه ، تا آخر مسیر . . .
(نکته : عکس هیچ ارتباطی با کوچولوی داستان ما نداره . هیچ ... )
زنده ماندن برای چیست ؟ دردها دیگر چه می خواهند ؟ استکانی که افتاد و شکست چه چیزی را می خواست ثابت کند ؟ می خواست به همه بگوید حواس پرت شده ام ؟ می خواست داد بزند دستم لرزید ؟ مگر نه این است که هر دستی بزنیم پس خواهیم گرفت ؟ چه شد ؟ این که همه رفتند ... دیگر دلواپسی دارد ؟
دلم می خواهد همین الان که پاسی از شب گذشته است و مهتابی شبم را روشن نمی سازد ، از میان دنیای آدم ها با همه زرق و برقش بروم . زرق و برقی که گاهی چنان دلم را اسیر خود می کند که ... . دردهای زیادی قلبی را محاصره کرده اند که سعی کرد در تمام طول عمرش دردی به کسی تحمیل نکند . نمی دانم تا چه حد توانست . شاید ... نمی دانم ! دلم خیلی گرفته . خیلی . ولی مگه مهمه ؟ مگه استکانی که می افتد و می شکند را کسی دلش می سوزد ؟ سوت و کوری این آوردگاه هم نشان می دهد که تنهایی محاصره ام کرده است . کاش می شد حرف زد . کاش بود کسی که می توانست دردها را بگیرد . نیست . یعنی نبود . متغیرهای زیادی ذهنم را اشغال کرده اند . همه ظاهر را می بینند . کسی نمی داند در درونم چه غوغایی است . گاهی وقت ها فکر می کنم قلبم از دستم خسته شده است . دلم می خواهد بهش مرخصی بدم . اما مرخصی اش را کسی دیگر باید موافقت کند . رفتن با آرزوهای سر به مهر بهتر است از ماندن با دردهای سر باز کرده . دردها سر باز خواهند کرد و ... دیگر دلم نمی خواهد چیزی بنویسم .
پرتقال بالای درخت در حال دست و پنجه نرم کردن با نیستی است .
دردها یکی پس از دیگری آمدند و به پرتقال شاداب و پر انرژی قصه ما هم رحم نکردند .
روزگاری کسانی در آرزوی چیدنش بودند . اما امروزه دیگر کسی پرتقال های از درون خراب را نمی خرد و نمی خواهد .
نمونه پر انرژی و شاد خریداران زیادی دارد ولو اینکه پایین درخت به ساقه ای چسبیده باشد.
کسی دردمندی اش را ندید . اصلا کسی نفهمید دلی داشت که آن هم در لابه لای قهقهه مستانه برگ ها شکست .
چند صباحی دیگر از بالا بر زمین می افتد و دیگر تمام .