امروز فهمیدم معنای خزان بالاتر از آن است که فکرش را می کرده ام .
امروز فهمیدم برگ ها چه آسان مجبورند دل از ساقه ها بکنند و راهی بی انتها را آغاز کنند .
راهی بی انتها ؟ شاید تو که بی خبری بخندی که چرا بی انتها ؟ آنها آخر مسیر به زمین می رسند .
اما نه ! تو چه می دانی که مسیر بی انتها برای یک برگ چه معنایی می تواند داشته باشد ؟
آری پاییز ، پاییز یعنی سقوط یک برگ . سقوط یک برگ در اوج تنهایی .
این سقوط می تواند در بهار باشد یا در تابستان . فرقی نمی کند .
امروز در ایستگاهی خلوت به چشمم دیدم که در گرماگرم جولان مرداد در روزهای تقویم هم ،
برگ هایی افتاده بودند و رنگ و رویشان زرد شده بود .
چه تصویری ! انبوهی از برگ های سبز در برابر تعداد کمی از برگ های زرد .
راستی ایستگاه خلوت بود . تنها کسی آدرسی پرسید و گذشت .
تصویرش هر لحظه در نگاه خسته ام دور شد و بالاخره محو گردید .
ایستگاه این روزها دیگر شلوغ نیست . شاید دیگر هیچ گاه هم شلوغی به خود نبیند .
تنها مسافری هم که در ایستگاه می نشست تا تنها نباشم ... بگذریم ... ، همین .