و باز هم تنهایی ...
تنهایی شاید آن لحظه ای بود که دیگر رفت و آمد خاطرات در اطراف ذهن پریشانمان پایان گرفت
یا شاید لحظه افتادن برگ از درخت تفسیرش کردیم . اما مهم نیست که در اصل چه بود و ما چه تفسیرش کردیم
مهم این است که برگ های بر جامانده بر ساقه ها و شاخه ها
له شدن برگ افتاده را بر زیر پاهای رهگذران فراموش کردند و حاضر نشدند لحظه ای و فقط لحظه ای عمخوارش باشند
یا شاید تنهایی لحظه ای بود که چشم هاشان را بستند ، نمی دانم
دیر زمانی است که تنهایی، نیلوفرانه در روح و روانم می پیچد و ناجوانمردانه زیر نگاه ها خسته ام می کند
انرژی همیشگی ام را تنهایی در حال گرفتن است و من هنوز از روی چه خصلتی در من
نیم نگاهم به درخت و برگ های برجامانده است .
روزی بر آمدم و روزی دیگر رفتم و چشمانم تلاش کردند در هر دو روز به لبانم لبخند هدیه کنند
آه ، امان از تنهایی و دردی که بر روح برگ تنها تزریق می کند . امان از ...
زندگی خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما تنهایی است