فریاد
خسته ام از لبخند اجباری ، و همین طور از حرف های تکراری
به یاد آرزوهایم ، سکوتی می کنم بالاتر از فریاد ...
قدمگاه موج های تنها
خسته ام از لبخند اجباری ، و همین طور از حرف های تکراری
به یاد آرزوهایم ، سکوتی می کنم بالاتر از فریاد ...
خدایا
بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم ،
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم ،
بابت لحظات شادی که داشتم و به یادت نبودم ،
بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم ،
و بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر تو را دانستم ،
مرا ببخش . مرا ببخش .
امشب نمیدونم چرا اینقدر دلم هوای امام حسین کرده ...
امشب دلم خیلی گرفته . خیلی . اونقدر که انگشتانم بارها هر کلمه را اشتباه تایپ کردند و من مجبور شدم دوباره اون ها رو اصلاح کنم .
اینقدر دردها زیادند که مغز بیچارم نمیدونه درگیر کدوم یکی از اونا باشه . اصلا برای لحظاتی انگار به کما رفت . غم ها از همه طرف محاصرم کردند . قلبم نمیدونه درد بکنه یا اینکه بر شتاب ضربانش اضافه کنه . نمی دونم . شب اول مهمونی خیلی دلم گرفته . انگار امشب خدا هم حواسش بهم نیست . خوب البته حق داره . من بنده خوبی براش نبودم . امشب اینقدر هستند آدمای خوب . اینقدر که دیگه خدا وقتی برای منم نداره . بغضی نامرد پاشو گذاشته روی گلوم و مدام فشار میده . بهش گفتم تو هم فشار بده . با تمام توانت گلومو فشار بده . امشب ذهنم کار نمی کنه . دردها خیلی زیاد شدند . متغیرهایی که باید هر لحظه بهشون فکر کنم از توان ذهنم خارج هستند . هنوزم انشگتانم ابشتاه تایپ می نکنندد ...
به همه می گویم رو به راهم . اما نمی دانند رو به کدام راهم ؟
بهار طبیعت رفت و بهار قرآن در حال وارد شدن است . خدای مهربانم ، در این بهار دوست داشتنی توفیق
پیدا کردنت را به من عطا فرما . اگر کسی تو را پیدا کند ، دیگر نیاز نیست کسی او را پیدا کند . ...
... شازده كوچولو روباه را اهلي كرد و چون ساعت جدايي نزديك شد ، روباه گفت : آه ، من گريه خواهم كرد . شازده كوچولو گفت : تقصير خودت است . من بد تو را نمي خواستم ، ولي خودت خواستي كه اهليت كنم . روباه گفت : درست است . شازده كوچولو گفت : ولي تو گريه خواهي كرد . روباه گفت:درست است . شازده كوچولو گفت :پس چيزي براي تو نمي ماند . روباه گفت :چرا مي ماند . رنگ گندمزار ها . سپس گفت :برو دوباره گلها را ببين . اين بار خواهي فهميد كه گل خودت در جهان يكتاست . بعد براي خداحافظي پيش من برگرد تا رازي به تو هديه كنم … شازده كوچولو پيش روباه برگشت و گفت :خداحافظ . روباه گفت :خداحافظ .راز من اين است وبسيار ساده است :فقط با چشم دل ميتوان خوب ديد . اصل چيزها از چشم سر پنهان است … همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده اي باعث ارزش و اهميت گلت شده است … آدمها اين حقيقت را فراموش كرده اند . اما تو نبايد فراموش كني .تو مسؤل آني مي شوي كه اهليش كرده اي . تو مسؤل گلت هستي .شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند : من مسئول گلم هستم …
بخشی از داستان شازده کوچولو (Le Petit Prince) اثر آنتوان دو سنت اگزوپری
باز عصر جمعه و دل گرفتگی همیشه این دل ناماندگار بی درمان . روزگار بعضی وقت ها دوست داره با همه وجود ، سر دل تنهای من خراب بشه . باشه مهم نیست خراب بشو . من کوهی از درد و دلواپسی و غمم . کوه هیچ وقت خم به ابرو نمیاره . روزگار هر کاری میخوای بکن من را با تو کاری نیست . تنها کاری که می کنی اینه که دلمو سنگین می کنی و قلبمو پر درد . کار دیگه ای هم بلدی ؟ من هیچ گله ای ازت ندارم . فعلا زورت به من رسیده . تنها کاری که بلدی همینه . میگردی دنبال آدم های تنها . تا تنها شدند ... فقط یه چیزی بهت بگم و اونم این که اگه خیلی اذیتم کنی ، تنهات میذارم و میرم . اینو یادت باشه . بعد باید بری بگردی دنبال یه آدم تنهای دیگه . پس کمتر اذیتم کن .
خدایا ، اگه تمام درها گاهی بسته میشه ... در خونه تو همیشه بازه . فکرشو بکن اگه تو هم نگاهم نکنی ،
بعد از اون دیگه نمیخوام یه لحظه زنده بمونم . خواستم بگم همه رفتند و تو موندی ، یادم اومد از اول هم کسی نبود.
چقدر خوبه که دعوتم کردی به مهمانی . توی پوست خودم هم نمی گنجم که منو از قلم نینداختی .
من خوب نبودم . من شمع نبودم برای دیگر بندگانت . تلاش کردم ولی نشد ، یعنی نخواستند . خاموشم کردند.
اما تو از پشت صدای اذان امشب عاشقانه دعوتم کردی . اون هم نه برای یه ساعت و یه روز و یه هفته ،
بلکه برای یک ماه . یه ماه مهمونی . یک ماه زمان دارم حرف بزنم ، ولی قصد گله ندارم . درد و دل نمیکنم . فقط میخوام از
آینده باهات حرف بزنم . خدایا یه چیزی را می خواستم بهت بگم و اونم اینکه هیچ کس منو به جز تو دوست نداره.
همه به فکر خیالات و آرزوهای خودشونن . فقط تویی که منو به خاطر خودم دوست داری . ازت ممنونم .
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
چه خاطره خوبی در ذهنم امروز نقش بست . از بچه هایی که چهارسال پیش وارد دانشکده شدند.
چه می دونستند از خونه جدیدشون ، از رشته شون ، از استاداشون و از روزگار متفاوت شون
امروز می دیدم که همشون بزرگ شده بودند . بزرگی را توی چهره شون میشد دید
طرز نگاهاشون با سال ها قبل متفاوت بود . بعضی هاشون نگاهشون خسته بود و بعضی هاشون
پرنشاط . و من مثل پدری که با دیدن موفقیت بچه هاش لبخند میزنه ...
قدم به دنیای جدیدی می گذاشتند . اونا بزرگ شدند و به همون اندازه بر عمر ما اضافه شد.
تمامی خاطرات خوبشون ، از تک تکشون تو ذهنم مونده بود و اسم هر کدومشون که خونده میشد
منو به سال ها قبل می برد و اون موقع که کلمه کلمه سعی می کردم راه زندگی در دنیایی جدید را
یادشون بدم . یاد روزهایی که در میزدند و وارد اتاقم می شدند و از دوستی ها ، خاطرات و ناراحتی هاشون
واسم می گفتند . اونا آمدند و رفتند ، من هم اومدم و رفتم . امروز تنها کسی توی اون همه آدم که با همشون
کلاس داشت و معلم همشون بود ، من بودم و خیلی خوشحالم که رفتند به سمت آینده ای که نمی دونم
براشون چطوری رقم می خوره . دعای امشبم اینه که خدا همشون را به سمت آرزوهای بزرگی که دارند رهنمون کنه .
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
بهار هم در حال رفتن است . نفس های آخرش را دارد می کشد .
تا حالا دیده بودی گلی یا درختی یا حتی برگی ، در بهار پژمرده گردد ؟ کمی تامل کن ، صبر داشته باش .
با خود نگو بهار و پژمردگی ؟ بهار هر جا باشد رویش است . هر جا باشد نسیم زندگی است ! اما
من خود دیدم که انسانی با تمام وجود در بهار پژمرد . آن گاه که شکوفه ها و درختان و حتی گل ها
خود را برای آمدنش آماده می کردند و ذهن و روح خویش را با نسیم دلنواز پرستوها نوازش می دادند
در گوشه ای از همین باغ ، کسی با تمام دارایی اش که قلبش بود ، تنها ماند و اسیر بادهای وحشی شد .
چیزی برایش باقی نگذاشتند . بادها را می گویم . کسی معانی تلخی را خود به تنهایی تجربه کرد و چشید .
کسی لحظه لحظه تلخی نگاه شکوفه ها را دید و سعی کرد خم به ابرو نیاورد . کسی ... نه ... بی کسی ...
هنوزم دلم گرفته . امروز بیشتر از روزهای دیگه . کم کم بهار هم داره تمام میشه.
امسال فصل بهار ، خیلی روحم را اذیت کرد . خیلی دلم را آزرده خاطر کرد .
بعضی مواقع فکر می کنم دنیا منو دور انداخت . با دل پر درد منو گذاشت کنار .
آره ! دور انداخته شدم . برای همیشه . انسان ها دورانداختنی ها را زود فراموش می کنند .
شاید واقعا دیگه به درد هیچ چیز یا هیچ کسی نمی خوردم .
کسی که به درد بخوره را که دور نمی اندازند . به هیچ دردی نخوردم ؟
یه دردایی هست
که هیچ دکتری راه درمونشو نمیدونه
داشتن این دردها خیلی درد داره ...
دردهای من خودتان را درمان کنید
در من دیگر هیچ دارویی نیست
باور کنید دارویی نیست .
گاهی دلت از کسی می گیره که فکر می کردی
با تمام آدمای کنارت فرق داره ........!!!!
قلبم این روزها سخت درد می کند .
کاش یک لحظه می ایستاد تا ببینم دردش چیست .